لیکنې

یاداشتی بر اژدهای خودی

بقلم عبدالرحمن پژواک

“اژدهای خودی” را دکتور روان فرهادی)۱( با نامه ای از دکتور بهاءالدین مجروح به من داد؛ ارمغانی بود و زیبا ارمغان، پربها جانی و پرارزش روان. این اثر را که مظهر زیبایی خیال و شکوه اندیشه و جلال دل (Human Mind) انسانی است بیش از یکبار خواندم. من هر اثری راکه مرا بگیرد، یکبار تا آخر بخوانم  بار دیگر میخوانم و آن را یک فایده میپندارم نه ضایع کردن وقت؛ زیرا وقت را یکبار خواندن آثار بی ارزش ضایع می کند نه چندین بارخواندن آثار خواندنی. شاید این اشاره به “اژدهای خودی” در میان آثار جهان مبالغه پنداشته شود؛ اما در میان آثاری که در کشور ما نوشته می شود  مبالغه نیست.

اگر چیزی با ارزش در کشور پدید می آید مرا که دور افتاده ام شادمان و هم متعجب میسازد. از خواندن این اثر مسرور و از التفات معنوی نویسندهء آن شاکرم.

درین آوان نه اراده و نه وقت تحلیل این اثر را دارم؛ از آن رو  آنچه را به پندار و اندیشهء خود از آن برداشته ام براین صفحه باز میگذارم.

نویسندهء “اژدهای خودی” از آنچه در “پیشگفتار” آن میگوید، خود ارزش درست اثر خویش را درک کرده است: “سر گذشت رهگذر نیمه شب این داستان میتواند تا حد زیادی سرگذشت هرانسان باشد.” به درستی که از آدم تا ایندم و از باستان تا این آوان، سر گذشت آدمیان در بنیان خویش آنقدر میان یک انسان و انسان دیگر، ما ناست که همه داستانها را میتوان یک داستان خواند.

عمرها انسان به وجود کاینات مشترکی میان همه آدمیان متوجه گردیده اند؛ ولی این کاینات(Universals) را همگان نیافته اند. ازینرو، صفات انسانیت (Qualities of Humanness) مجهول مانده است؛ اما از روی شواهد بیشمار می دانیم که نه تنها سرگذشت انسانهای یکزمان بلکه انسانهای گذشته و حال مشترک بوده و اگر انقلاب عظیمی را که هنوز نمی دانیم رو ندهد، با سرگذشت انسانهای آینده نیز مشترک خواهند بود. وجود کاینات مشترک را میان همه زندگان نیز میشاید به خاطر داشت. داستان مشترک انسان، حیوان های دیگر و نباتات را نباید فراموش کرد.

از امکان توارد در شعر دوشاعری که قرنها از هم دور بوده اند، گرفته تا شباهت و فرق میان دوقطرهء منی، دوجنین، دو کودک، دوانسان بالغ همه را باید به خاطر داشت.

“رهگذر نیمه شب” از بسیار آواره گان وادی های آفرینش به یاد می دهد. یکی ازینها که در نزد همه معروف است، شاید خضرباشد. اگر روزی کسی خاطرات مادی و روانی خضر را که زنده گی سرمد بر او تحمیل شده است بنویسد، همه داستان های زنده گی کوتاه تر دیباچه آن شده میتواند.

اگر به نوعی فکر کنیم که در باره قوانین می اندیشیم، آنچه را روح قانون (Spirit or law) نامیده اند، نمیتوان انکار کرد. به دستور این پندار توجه خاصی به روح داستان “اژدهای خودی” لازم است. درین مختصر تنها به یک صبغهء آن اشاره میکنم که یکی از خواص این داستان به شمار می آید. اینکه شعوری است یا غیر شعوری یا ……….. شعوری، نیازمند تصدیق و تشریح نویسنده آن است؛ اما همه ما در تعبیر خود آزاد هستیم.

یک روح اعتراف درین داستان موجود است و این روح خاص برخی فلاسفه و علماست که همه گان چه از راه بینش وچه از ناحیه شجاعت از آن بهره مند نیستند. بسیار مردم که بینش داشته اند پس از آنکه آنچه را جسته اند یافته اند، از آن گریخته و خود را پنهان کرده اند. بدان می ماند که آن ملکهء بد گل چون رویش را در آئینه دید، آن آئینه را شکست و فرمان داد دیگر آئینه نسازند و آنچه ساخته اند همه را بشکنند و چون نمی توانست پادشاه را مانند دیگران کور سازد، روی خود را با نقاب زر پوشید. یکی از رازهائیکه در نزد همگان فاش است ولی هر انسان می پندارد که هیچکس جز خودش آنرا در بارهء وی نمی داند این است که از زشتی ها و خردی های خود، تنها خود را آگاه می پندارد و آنگاه تصور می کند خود را از دیگران پنهان کرده میتواند؛ میکوشد خود را از خود پنهان کند.

امثلهء اعلانی این اندیشه یا پند ار را نمیتوان در زمان و محیط ما که شرایط و قیود گوناگون بر اظهار افکار گذاشته اند باز گفت. مثال سادهء آن این تواند بود که انسانهای بیشمار اعتراف نمی کنند که: “آدمی هم پیش از آن کادم شود بوزینه بود” اگر چه داروین به آن معروفتر است، من از زبان ابوالمعانی بیدل استعانت کردم.

چنان است که هیچ رشته تارو پود هستی انسان طوریکه آفرینش آنرا بر او تحمیل کرده است، بی گره نیست. اگر چه اندیشهء انسان نارسا و دانش وی اندک است و شاید نتواند این گره ها را باز کند؛ چیزی که در زمان ما و محیط ما قابل تأسف است که نمیتوانیم به صراحت در باره آن حتی حرف بزنیم و از آنروی به ایما پناه می جوئیم.

“سمبولیزم” روش نگارش نویسندهء داستان “اژدهای خودی” را باید ازین لحاظ قدر کرد و آنچه را در اشاره های وی مکنون است، ستود.

“کردم اشارتی و مکرر نمیکنم.”

مراد آن است که داستان “اژدهای خودی” را باید در روشنی افسانهء داستان آفرینش و به ویژه در پرتو آنچه و آنقدر که از دل انسانی (Human Mind)   معلوم و نیز آنچه آن را صفات انسانیت (Qualities of Humanness) گفتیم، خواند ورنه بدان خواهدماند که آنرا در شب تاریکی، بی شمع و چراغ خوانده باشیم. اگر این درست باشد یکی از خصوصیات دیگر این اثر را روشن میسازد.

وقتی به معبد “اژدها پرستان” می رسیم، می بینیم که “قهرمان سیه پوش” وقتی آنجارسید، “مجسمه سنگی بزرگی از خود تراشید که نیمه انسان و نیمه اژدها بود”. این اژدهای بهاءالدین است و اژدهای خوبیست.

جان میلتن (John Milton) شاعر معروف انگلیسی در اثر مشهور خود “بهشت گم شده” (Paradise Lost)  یکی از کرکترهای داستان خود را چنین معرفی میکند: “نامش اژدها (Dragon) بود، پیکری چون کوه داشت که در آب زاده و زیسته بود. تنهء بالای او انسان و تنه پائین او ماهی بود.” این اژدها نیز مانند “قهرمان سیه پوش” معبدی بلند ساخت که پرستند گان وی در آن نیایش میکردند. این بنای عظیم در “ازوتوس” (Azotus) بلند شده  بود. هراس از آن، در سواحل فلسطین (Palestine) گاث (Gath) اسکلون (Ascalon) و مرزهای میان اسکلون و غازه (Gaza) حکمفرما بود تا آنکه مانند اژدهای بهاءالدین در معبد خویش تباه و نا بود گردید. این را نیز جان ملتن گفته است که “کسانیکه با نیرو غلبه میکنند، تنها نیم دشمنان خود را مغلوب ساخته اند.”

آری چنانکه فتح آفریننده انتقام است و یگانه داروئی که مرض خودی را علاج می کند تباهی و مرگ است و آنچه بسیار خوب است این است که هیچکس ازین دارو محروم نمی ماند.

تلقین “پیرمرد زردپوش” داستان (Ceres, Erysichthon) را به خاطر آورد. “پیرمرد زردپوش” به “رهبانان رمزآشنا” میگوید:  ” ای رهبانان رمز آشنابامن بگویید: قهرمانا! پادشاهی روی زمین تراست. توگرسنه تر از همه گرسنگانی و تشنه تر ازهمه تشنگان، تمام زندگان جهان را می بلعی و هنوز گرسنه تری، تمام ابجار روی زمین را می نوشی و هنوز تشنه تری……….”

چنانکه در اساطیر روم آمده است (Ceres)  یک ” زن – خدا” بود (اتفاقاً از لحاظ باروری با “آلههء سبزپوش داستان اژدهای خودی” بی شباهت نیست.) (Erysichthon) از فرمان وی سرمی پیچید. چون (Ceres) خدای روزی بود، به قهر می آید و او را به مرض گرسنگی و تشنگی گرفتار میسازد. به چارپایان و زایندگان میفرماید که بزایند و بزایند. به مرغان میگوید سفال بگذارند و بگذارند و چوچه بکشند. به آسمان میگوید بباردو ببارد. به زمین میگوید که بر رویاند و بر رویاند. درختان را به بار آرد، دانه ها را پخته و خوردنی سازد. به اقیانوس ها می سپارد که خود را از زندگان در یایی پرکنند. به چرخش ها میگوید بگردند و بگردند و دریا دریا شراب سازند. به چشمه ها میگوید آبهای روشن بزایند وبزایند. آنگاه خوانی میگسترد به پهنای گیتی و (Erysichthon) را بران می نشاند، میخورد و می نوشد می نوشد و میخورد. دریاهای شراب و آب های اقیانوس ها، در یاچه ها، رودها و چشمه ها را مینوشد. روییدنی ها را میخورد، زنده جانان را می جود و می بلعد و آنگاه (Ceres) فرمان می دهد که خوان را بردارند. چون وی هنوز گرسنه و تشنه است، ب جان خود می افتد. چون خون خود را می مکد، گوشت خود را می خورد و استخوان های خود را میجود، نابود میگردد.)۲(

آنچه نتیجه این حکایت به ما تعلیم میکند، یکی از تلقین های داستان ” اژدهای خودی” است. “اژدهای خودی” را نباید تنها از لحاظ روانشناسی و فلسفه خواند. از حیث یک اثر ادبی اجتماعی و سیاسی ارزشی دارد که نشاید آنرا فرو گذاشت.

شگفت این است که بی “خودی” نمیتوان زیست و یا”خودی” میتوان خود کشی کرد. زشتی و زیبایی “خودی” را از هم جدا کردن همانقدر سخت است که زشتی را از زیبایی جدا کرد.

 زیرا به زعم انسان زیبایی، کمی زشتی؛ و زشتی، کمی زیبایی بیش نیست و نیز همه چیزها در همه نظرها زیبا یا زشت نیستند. با اینهم نویسندهء” اژدهای خودی” به دستور علم خود برگزیده است نکوهش “خودی” را از نکوخوانی “خودی” برتر داند. اینگونه اختیار حق متفکر آنست. و نیز از “خودی” دریک حیوان سخن گفته و آن انسان است. از همین است که من به ارزش اجتماعی این اثر اشاره کردم. اما در حقیقت زنده گی اجتماعی نیز منحصر به جامعه انسانی نیست. چنانکه “خودی” از خواص انسان نیست.

اما اساس بحث بر داستان ” اژدهای خودی”، “من” است که نویسنده آنرا “شعور خودپرست” میخواند.

نویسنده “اژدهای خودی” مینویسد: “رهگذر نیمه شب، می بیند که اسپ سوار سیهپوش این داستان، چون قهرمان جنگ و فاتح روی زمین است. از حس تفوق پسندی و قدرت طلبی مطلق و نامحدود هر شعور خودپرست نمایندگی میکند.”

یکی از زنان زیبای فرنگ لارد بایرن شاعر انگلیس را دوست داشت. بایرن ازوکام گرفت و آنگاه وبا نامهربان شد. این زن در هنر دست داشت و کاریکاتوری کشیده است که مردهء بایرن را روی بستری نشان میدهد. پیکر بایرن همگان پوشیده و تنها دل او برهنه است. جراحان به دور او گرد آمده و میخواهند دل شاعر را باز کنند و در یابند که سبب مرگ شاعر چه بود؟ در یافتند که بر روی دل او با خط بسیار درشت و جلی یک کلمه نوشته شده است. این کلمه “I” بود: به زبان ما “من”.

 از زمان فرعون های باستان تا فرعون های این زمان، هزاران هزار افسانه به خاطر داریم که همه داستان “اژدهای خودی” هستند.

پیش از ظهور یکتا پرستی ارباب انواع خدایان کهتر بودند و هر یک “من” جهان خود بودند. با ظهور یکتا پرستی همه جهان های انواع جهان یک “من” گردید و پیرهن کاینات برای گنجایش یک “من” بریده شد.

“من” در قبرغه آدم، “من” در دل حوا، “من” در جبین شیطان؛ همه همان “من” است که رهگذر نیمه شب آنرا در کتیبه ای می خواند که “اسپ سوار سیه پوش” آنرا با نیزهء خود به شهرستان می آورد و آنگاه بر در و بام و دیوار معبد و پیکر تمثال خود می نگارد.

این همان کتیبهء بهشت شداد، آتشکدهء نمرود، دسته کارد ابر راهیم، رواق کاخ سلیمان، کلاه رویین سکندر، دشنه چنگیز و چوب های دار منصور و … و … و …، است.

ستیز زنده گی جنگ یک “من” با “من” دیگر است. از جنگ دومورتاجنگ دوپیل، از گربه تا پلنگ، از مگس تا شهباز، از ساقهء گیاه طفیلی تاتنه درختان آسمانخراش؛ همین یک شعار بقای محکوم به فناست. مناظرهء علما، مشاعرهء شعرا، و رزش یلان، آرایش زنان؛ همگان مظاهر همین یک چیزاند. رنگ زیبای گل، آواز سنگ شکن بلبل، غرش شیر، عف عف سگ و… و… و…، جز همین نیست و در سکون و سکوت بوم و شب پره و جهش آنها در دل شب، گرمی و نور مهر، سردی و تابش ماه، سپیدی ایام و سیاهی لیالی آشکار است.

مسیح، بی پدر به دنیا آمد و به قول صائب تبریزی: “در دورهء تجرید بزرگی به نسب نیست- عیسی به فلک برد سربی پدری را”. پیشتر از وی موسی کلیم الله بود؛اما زبان او لکنت داشت. بعد تر از وی محمد “ص” امی بود؛ اما معجزهء او فصاحت و بلاغت قرآن.

نویسندهء “اژدهای خودی” فیلسوف و روانشناس است. من شاعرم و حد خود را میشناسم و چنانکه سروده ام:

از فرش تا به عرش مرا جایگه بس است

پا از گلیم خویش فـرا تر نمیکنم

و یا آنکه خیال کرده ام و هنوز بدان خیالی که:

گـویند در ورای حقیقت تصوریست

اندیشه را چه خوش بود ار وقف آن کنم

در میان نکویی های این اثر، توجه نویسنده به مفاهیم افسانوی است که به گفتهء درست او “مطالب تحت الشعور را خوبتر و بهتر ادا میکنند.” این حقیقت در کتب سماوی آشکار و در کتب غیرسماوی عیان است. سوره یوسف در قرآن مجید شاهد آن است و نیز اشاره به “قل هوالله و زبان ملاعثمان” را نباید فراموش کرد. از ویداها و اوستا گذشته آن کتاب مبین دیگر را که گفته اند “هست قرآن در زبان پهلوی” اعنی “مثنوی مولوی معنوی” باید به خاطر داشت. اگر بیشتر مثال بیاورم شرح این گفتار بیمه می شود . من هر چه  از روانشناسی خوانده ام، در زبان بیگانه بوده است. جای شکر است که معانی و مفاهیم ژرف علمی را در یکی از زبانهای خود و به شیوه و اسلوبی که در نزد من پسندیده است خواندم.

زنی که پیکر زیبادارد اگر لباس زیبا بپوشد، زیبایی او پنهان نمی شود؛ همچنان اگر علم به زبان شعر درآید هنوز زیباست. اگر اندیشه زن و شعر قبای آن باشد، انسان بند این قبارا بکشاید یا نکشاید، شادمانی جان و سرور روان خود را یافته، دل عقل و منطق را شگافته، خون شراب حقیقت این دل را مکیده، آب چشمهء زنده گی سرمد تخیل را چشیده است.

داستان “اژدهای خودی” داستان بدبخت ترین آفریدهء طبیعت است، اعنی انسان؛ اگر چنین نبود، عنوان “اژدهای خودی”، “فرشته خودی” میبود که فرقی مگر در طرز نامگذاری، نمی داشت. چنانکه بهشت گمشده دوزخ بازیافته ای بیش نیست.

نویسنده درین داستان راز زنده گی را نشان میدهد. آن راهیکه باید سپرده شود؛ این راه با گام نخست آغاز می گردد ولی انجام نمی یابد. احساس گام اول است. جاییکه احساس باز می ایستد، اندیشه آغاز میگردد. آنگاه چون گام دوم می ایستد، پای اول بر داشته می شود  و بدین منوال این ره نوردی،  دوام می کند و انسان درین آوارگی آنچه را به راستی میجوید، “خود” اوست.

این راه گاه کوه است و کتل دارد. گاه دشت پر از مارو غندل است. گاهی دریاست و مسکن نهنگ. گاه بیشه است و مسکن پلنگ. گاه مغاکی است و میهن اژدها؛ اما در آن کوه یاقوت، درآن دشت لاله، در آن دریا گوهر، در آن بیشه گلهای رنگین و حتی دردهان آن اژدها لعل شب چراغ دارد. اگر هواست و درخش و تندر دارد، مروارید نیز می بارد و مهر و ماه و اختران در آن شنا میکنند. با همهء آنچه آنرا زیبایی، شکوه، تاریکی، روشنی، ترس، امید، خوب، بد، نشیب، فراز، پیروزی و زبونی می نامیم، راه ابهام و اوهام است.

………… سال پیش من و نویسندهء “اژدهای خودی” در لندن بودیم. او طالب علم استدلال بود و من از تلامیذ شیطان و جویندهء جمال. خواندن اثر او یک خاطرهء شخصی را در دل من زنده کرد که آنرا نمیتوانم نا گفته بگذارم. مطلع غزلی که در آن سروده بودم:

“نسرشتند جهان را جز از اوها می چند

ننبشتند بر این صفحه به جز نامی چند”

این حقیقت در نبشتهء او ظهور کرد و مرا با خیالهای خودم به بستر برد و
اندیشه های او را در خواب دیدم.

این (Reflections)  را که بعد از خواندن داستان “اژدهای خودی” به دوست معنوی عزیزم بهاءالدین مجروح میفرستم، با این چند سطر بپایان می رسانم:

 “ترا می پرسند روح چیست؟ بگو روح از امر پرورد گار من است.”

دستور سکوت در باره حقیقت این امر، ازیکسو اشاره به ایمان بدون استدلال و از سوی دیگر ایمان به تعقل و اندیشهء بیناست. خدا اراده دارد به انسان پیامی بفرستد و آنگاه اراده می کند که در آن پیام چیزی نگوید. شاید حکمت این رمز آن باشد که وقتی انسان وجود مریی را می بیند، آن بخش را که در نهاد وی و کاینات (Universals) مشترک نهان است، خود دریابد.

منهتن. نیویارک. اتازونی

اخیر سال ۱۹۷۲ ع.


)۱(   تذکر:

در تابستان ۱۹۷۲ دوست مؤلف دکتور روان فرهادی، برای اشتراک در مجلسی عازم امریکا بود و مؤلف توسط وی یک نسخه مسوده این کتاب را در لفافه به مطالعه سفیر کبیر پژواک به نیویارک فرستاد. بین سفیر پژواک و دکتور روان فرهادی، راجع باین کتاب صحبتی صورت نگرفته است و بنا برین نظریهء هر کدام آن از تاثیر نظریه دیگر شان بر کنار است.

)۲(  من این داستان را به نام ” قهرخدا” به نظم دری نوشته ام.

یاداشت اکادمی مجروح: این نوشته‌ی مرحوم عبدالرحمان پژواک به مناسبت نشر دفترهای اول، دوم، و سوم اژدهای خودی نگاشته و به نشر رسیده است.

تبصره زیاته کړئ

د تبصرې کولو لپاره دلته کلیک وکړئ