آيا بودا واقعاً وجود داشت يا افسانه اى بيش نيست که به مرور زمان در اذهان تشکل يافته یا اسمى است که يک جريان فکرى و دينى خاص بخود ګرفته است؟
محققين امروزى با اسناد و متون مختلفى که در دست دارند در موجوديت واقعى و تاريخى بودا کمتر شک مى کند[۱] طوريکه ماکس مولر [۲] ګويد اهميت بودا آنقدر در نظريات او نيست که در بزرګى شخصيت اوست که هم بر معاصرين خود و هم بر افکار قرون بعدى نفوذ عميق و دوام دارى کرد. نکات ذيل را مى توان در مورد شخصيت زندګى بودا بدون اشتباه بزرګ پذيرفت.
تقريباً ٦٠٠ سال قبل از ميلاد مسيح شهزادۀ بود در مناطق شمال هند بنام ګوتاما که آواره شد و به تبليغ پرداخت. پيروانى يافت که اورا بودا[۳] يعنى ((روشن شده)) و به معرفت رسيده خواندند و به اين نام در طول قرن ها تا امروز شناخته شد. وى در حدود (٥٦٠ و ٥٦٧) به دنيا آمد. اسم فاميلى او ګوتاما و اسم خودش سيدهارتا[۴] و وليعهد سلطنت ساکيادر شمال هندوستان بود. ازدواج کرد و پسرى نيز ازين ازدواج به دنيا آمد که بعداً شاګرد و پيرو بودا شد.
ګويندوى خيلى زود در دروان جوانى متوجه حالت رقت بارجهان و درد و رنج زندګى شد. و چنين روايت است که وى روزى سه نوع علايم بدبختى و بيچارګى انسان را پى هم مشاهده کرد. نخست پير مردى راديد که کمرش در زير بارګران سالهاى زندګى خميده بود. سپس بيمارى راديد که در آتش تب ميسوخت بالاخره با مردمى برخورد که تعش مرده اى را حمل مى کردند و مى ګريستند و به سر و روى خود مى زدند. مشاهده اين صحنه هاى رقت بار بر طبيعت حساس وى تاثير بس عميق کرد. حالت روحى وى دګرګون شد و چشمش بسوى يک واقعيت نوى کشوده شد. بودا از تماشاى اين همه درد و رنج افراد بطوری يک مساله کلى و علمى راپيش خود طرح کرد. زندګى روزمره را فاقد معنى يافت. اسارت در زنجيز درد و رنج شب و روز رانتوانست تحمل کند. همه راترک ګفت و پا به قرار ګذاشت.
روايت عاميانه چنين است که وى نيمه شب از خواب بيدار شد، به دروازۀ اطاق همسر خود رفت. ديد او به خواب عميق فرو رفته و يک دست خود را به سر طفل خود ګذاشت است. بودا آرزو داشت فرزند خود را براى بار آخر در آغوش کشد، ولى از بيم اينکه مبادا همسرش بيدار شود ازين قصد خود منصرف شد. بر ګشت و در تجسس روشنى در قلب تاريک شب فرو رفت[۵] به جنګلى پناه برد و به رياضت طاقت فرسا پرداخت و کوشيد توسط ګرسنګى و شکنجه هاى جسمى به آرامش روحى دست يابد. ولى باوجود رياضت هاى طولانى و شکنجه هاى زياد جان دهد.
ګويند بعد از شش سال رياضت دريافت که رياضت کار بيهوده است و فهميد که نه ثروت دنيا، نه علوم مدرسه، نه شدت رياضت مى تواند انسان را به حقيقت رهنمونى کند ازين جهت از رياضت کاملاً دست کشيد و هفته ها زير سايۀ درختى نشست تا سر انجام روشنى اى ديده الهامى ګرفت و حقيقتى را دريافت. ګويند آن درخت انجيريا ((پهى)) بود که پيروانش آنرا ((بودهى ناندا)) يعنى ((مسند خرد)) ناميدند.
از آن پس به تبليغ آن چهار حقيقت شريف[۶] و آن راه عالى هشت جهت[۷] پرداخت و مردم را به راه راست دعوت کرد و طبق روايت بودائى ها با نخستين خطابۀ خويش ((چرخ آئين راستى را به حرکت در آورد)). از آغاز پيروان زياد يافت. و مبلغين حقيقت نو به هر کنج و کنار فرستاده شدند.
بعد از چهل سال تبليغ و هشتاد سال عمر وقتى فرصت مرګ رسيد[۸]، پيرو محبوب خود اتاندا و ساير رهبانان را دور خود جمع کرد. و بعد از دادن آخرين هدايات و تعليمات به آنها ګفت که اګر مشکلى و ياشک و ترديدى دارند به پرسند تا آن شک و ترديد از بين برداشته شود. سه بار اين پرسش راتکرار کرد و هر سه بار پيروان خاموش ماندند. بالاخره بودا آنها را مخاطب قرار داد و ګفت:
((اکنون اى برادران وقت آن فرارسيده تا با شما وداع کنم اما بدانيد که همه اجزاى ترکيب دهنده هستى ناپديدار اند فقط به رهايى و نجات خويشتن همت ګماريد))
و اين آخرين ګفتار بودا بود. [۹]
بوديزم بعد از بودا و آثار آئين بودائى:
بودا اثرى از خودش باقى نګذاشته است. وى تعليمات خود را به صورت شفاهى به شاګردان خود مى آموخت و آنها نيز مدت طولانى آنرا شفاهى انتقال مى دادند. ولى به زودى بعد از مرګ مؤسس بزرګ مناقشات و اختلافات بين پيروان بوجود آمد. روايت چنين است که چندى بعد از مرګ بودا ((وقتى مشعل معرفت را طوفان ناپايدارى خاموش کرده بود))[۱۰]
شاګردان بودا راجع به نظريات پيشوا به مخالفت پرداختند. و براى حل اين مناقشات اجتماعى از پيروان بودا در محل راجاګړه (Rajagrha) نزديک مګادهـ (Magadha) ګرد آمد و درين نخستين شوراى بودائى از پيروانى که بودا را از نزديک ديده و ګفتار او را شنيده بودند خواهش شد تا آنچه را که مستقيماً از پيشواى مقدس آموخته بودند ګويند و آن شاګردان نزديک بودا سه تن بودندد که يکى او پالى (Upali) قديمترين شاګرد بودا، ديګر کاسياپا (Kasyapa) نزديکترین شاګرد و ديګرى اناندا (Ananda) شاګرد محبوب بودا و جوانترين همه. از ګفتار اين پيروان مجموعه اى ګرد آورده شد که بنام سه سبد (Tri-Pitakas) شهرت يافت.
سبد اول: بنام ابهى دهاما پتياکا (Abhidhama-Pitaka) منسوب به کاسياپا است و از مسائل مربوط به مابعدالطبيعه بحث ميکند.
سبد دوم: وينايا پتياکا (Vinaya-Pitaka) منسوب به اوپالى است و راجع به دستور و قواعد مذهب بودا است.
سبد سوم: سوتا پتياکا (-Pitaka) منسوب به اناندا است و مشتمل است بر قصه هاى مربوط به بودا و رموزيکه بودا ضمن تعليمات خود بدان اشاره نموده بود.
ولى براى مدت زيادى اين تعليمات باز هم شفاهى انتقال مى يافت. تا اينکه در سال ٨٠ق م در سيلون به زبان پالى تحرير يافت[۱۱] و سبدهاى پالى نيز سه بخش دارد: ((سوتاها)) يا داستانها، ((وينايا)) دستورات ((وايهيدهما)) يا عقايد و مسائل ما بعد الطبيعه. ازين جمله ((سوتاها)) يا ((سوتاپيتاکا)) به نظر محققين از نګاه روش استدلال، عمق نظر و زيبائى کلام با ديالوګ هاى افلاطون همسرى ميکند.
صد سال بعد از شوراى اول يک اجتماع ديګرى در محل ويسالى (Vaisali) تشکيل شد و دران راجع به قواعد و دساتير آئين بحث به عمل آمد. در نتيجه بحث و مناقشه پيروان سنن قديم غلبه کردند و ګروه تحول طلبان از شورا بیرون رانده شدند و ګروهی تشکيل دادند که بنام ماهاسانجتى (Mahasangiti) شهرت يافت و داراى نفوذ زيادى شد.
دو قرن بعد از بودا مذاهب زيادى ظهور کرد که هر يک ازين مذاهب خود را بودائى اصيل ميدانستند. با اينهمه مذاهب تا ظهور آشوکا يعنى دو نيم قرن بعد از مرګ بودا اسناد تاريخى صحيح راجع به تحول آئين بودائى په دست نيست. در عصر آشوکا بار اول آيين بودائى شکل دين جهانى را اختيار کرد. از کابل تا ګنګا و از هماليا تا جنوب فرامين به امر آشوکا درستون هاى سنګى حک شد. مبلغين دين بودائى نزد شاهانى چون انتيو خوس دوم ((Antiochus II) بادشاه سوريه و بطليموس دوم ((Ptolemy II) پادشاه مصر و شاهان ساير بلاد رفتند.
در قرن سوم قبل از ميلاد آيين بودائى در کشمير و سيلون راه يافت و بتدريج به سوى نيپال، تبت، مغولستان، چين و جاپان توسعه يافت. و فرمانروايان بعدى اين سرزمين از يونانى هاتا کوشانى ها آيين بودائى را به سهولت پذيرفتند.
بعد از سبدها (پتياکاها) مهمترين و دلچسپ ترين منبع مطالعۀ افکار و عقايد بودا عبارت از اثريست که ((پرسش هاى شاه ميلنيدا)) [۱۲] ناميده ميشود که تقريباً (٤٠٠) سال بعد از مرګ بودا يعنى در آغاز قرن ميلادى در مناطق مغرب و شرق هندوکش به زبان سانسکريت نګاشته شد و در اصل سرزمين خويش از بين رفت. ولى در همين آوان به زبان پالى ترجمه شده و همين ترجمه در سيلون باقى مانده بود. و به همين شکل پالى از سيلون به برما و سيام رفته، شهرت فراوان مقام شايستۀ خود در آنجا يافت. و دانشمندان امروز آنرا زيبا ترين شهکار هنر و ادب ميداند و اين ترجمه شکل يک مناظره و مباحثه را دارد که بين يک پادشاه به نام ميليندا و يک راهب بودائى بنام ناګا سينا واقع ميشود.
شاه در هر موضوع مربوط به عقايد بودا سوال ميکند و راهب به مهارت و لطافت به آن جواب مى ګويد. اين اثر به شکل داستانى نوشته شده که خواننده را از آغاز به خود جلب مى کند و نظريات بودائى مروج همان عصر را به خوبى منعکس ميسازد. پيتاکاها بيشتر به نظريات مؤسس نزديک است و اکثر آنرا عين ګفتار بودا ميتوان نګاشت. در ((پرسش هاى شاه ميليندا)) تفکر بودائى تحول کرده و بودا در آن چون يک تفکر عقلى جلوه ميکند که روش علمى را بکار مى برد و چيزى را که نمى توان عقلاً ثابت کرد نمى پذيرد. و موجوديت روح خدا و زندګى بعد از مرګ رانفى ميکند[۱۳] درين جا اين سوال پيش مى آيد که ميليندا کيست؟ به عقيده ماکس مولر و ساير مورخين ميليندا (Milinda) شکل پالى اسم ميناندر (Menander) مى باشد و ميناندر از جملۀ شاهان يونانى باختر است که در متن کتاب ((پرسش هاى شاه ميليندا)) ذکر است که وى پادشاه ((يوناکا)) [۱۴] يونانى ها بود و درساګلا[۱۵] سلطنت ميکرد. و همچنين درين کتاب از مملکت يونان باخترى ذکرى موجود است:
((در کشور يوناکا مرکز بزرګ تجارتى وجود دارد و شهريست که ساګلا ناميده ميشود و در سرزمين زيبائى واقع شده که در آن باغها و تفريحګاها و درياچه ها وجود دارد و بهشتى است از رود خانه ها، کوه ها و جنګل ها)). [۱۶]
درين کتاب ضمن طرح مباحث فلسفى اشاره ميشود که ميليندا در قريه کالاشى (Kalasi) ((در دويپالساندا)) (Dvipa-Alsanda) به دنيا آمده است. ((کالاشى)) فهميده نمی شود که کجا واقع است. اما ((دويپاالساندا)) راميتوان حدس زد. ((الساندا)) يعنى ((الکساندريا)) (اسکندريه)، ((دويپا)) به معنى ((دوآب)) يعنى ((اسکندريه دو آب)) يا اسکندريه ايکه بين دو دريا واقع شده است و مى توان آنرا بين درياى پنجشير و کابل نزديک چاريکار و در محل بګرام امروز قرارداد. چه هيچ يکى از اسکندريه های متعدد ديګر با اشارات کتاب تطابق نمى کنند. ضمن بحث ميليندا به جواب راهب ناګا سينا ګويد که جاى تولد وى دو صد ليک از شهر سا کلا فاصله دارد[۱۷] که در حدود پنجصد ميل ميشود و اين فاصله تقريبى بين سبال کوت و چاريکار است. [۱۸]
علاوه برين سکه هاى زيادى بنام ميناندر از جاهاى دورى چون در مغرب تا مناطق کابل، در مشرق تا متهورا و در شمال تا کشمير بدست آمده است.
در بعضى منابع مهم تاريخى و جغرافيائى ذکرى ازو مى يابيم مثلاً سترابون جغرافيه نويس مشهور يونانى (٠٨ ق م تا ٢٠ ق م) در کتاب جغرافياى خود اورا يکى از دو پادشاه يونانى باخترى می نامدوګويد که وى قلمرو دولت يونانى را در مناطق دور دست مشرق هندوستان توسعه بخشيد. همچنين پلو تارک مورخ مشهور يونانى (از ٤٠ يا تا ١٢٠ م) داستانى راجع به مینا ندا دارد و در ضمن آن ګويد که وى پادشاه عادلى بود. و آنقدر نزد رعاياى خود محبوبيت داشت که بعد از مرګ وى شهر هاى مختلف براى نګاهبانى خاکستر هاى او به مناقشه و مشاجره پرداختند. تا سر انجام خاکسترها بين شهر ها تقسيم شده و در هر جاستو په ها با ياد او ساخته شد.
خلاصه ميليندا يکى از شاهان مقتدر يونانى باخترى بود و به عقيده ماکس مولر شايد از جملۀ مهمترين شاهان يونانى بعد از اسکندر که به قلمرو وسيعى ساليان دراز (يعنى ١٤٠ تا ١٠ ق م و به روايت ديګر از ١٢٠ تا ٩٠ ق م) سلطنت کرد. او يګانه پادشاه يونانى است که خاطره اش در مناطق شرق و جنوب هند باقى مانده است و اثر ((پرسش هاى ميليندا)) به احتمال قوى در مناطق شرقى افغانستان قديم نسلى بعد از مرګ مينماند به وجود آمده باشد.
بعد از کتاب ((پرسش هاى شاه ميليندا)) اثر مهم ديګر که ميتوان از خلال آن افکار پودائى را مطالعه کرد عبارت است از ((ويسودى ماګا)) (Visuddhi-magya) منسوب به عالم مشهور بودائى بنام بودا ګوشا (Buddhaghosa) که در قرن پنجم ميلادى مى زيست. آثار متعددى در شرح و تفسير متون بودائى دارد. وى برهمنى بود که به آيين بودائى ګرائيد و خواست عقايد قدیم بودائى رازنده کند. [۱۹]
اين بود مختصری از جريان بودائى قديم و منابع مطالعۀ آن. بوديسم در طول قرن ها تحولات عميقى کرد به تدريج بودا خدا پنداشته شد و مردم به پرستش او پرداختند.
يکى از معاصرين کانشکا بنام ناګار جونا (Nagarjuna) به اين جريان فکرى شکل خاصى داد که بنام دبستان ماهايانا (Mahayana) يعنى ((عرادۀ بزرګ نجات)) شهرت يافت. و بودائى دورۀ قديم را بنام هينايانا (Hinayana) يا ((عرادۀ کوچک نجات)) شناختند. بصورت عام جريان جهان بينى بودا را از آغاز بوديسم تا عصر آشوکا مکتب قديم ياهينايانا ميتوان ګفت و تمايلاتيکه بعد از آشوکا تا کانشکا جريان يافت مکتب جديد ماهايانا ناميد.
قواعد دساتير مذهب ماهايانا توسط شورايى تثبيت و تعبين نهايى ګرديد که در عصر کانشکا در جلندره داير شد و در آن به عقايد قديم توسعه داده شد، نکات جديدى در آن داخل شد و بسيارى از عقايد و خرافات عاميانه در آن راه يافت، طوريکه زبان دبستان قديم پالى بود و بوديسم جنوبى (سيلون) ناميده شد. لسان مذهب جديد سانسکريت بوده و بوديسم شمالى شناخته شد.
و وقتى شاه مقتدر چون کانشکا دين بودائى را به رسميت شناخت. مرکز ثقل بوديزم بسوى ممالک هندوکش انتقال يافت.
درين بحث تنها از جهان بينى بودائى عصر قديم سخن مى رود و ګفتار هاى بودا نيز از متون دبستان اولى برګزيده شده است. مکتب جديد يا بوديسم ماهايانا ايجاب بحث جداګانه راميکند که در چوکات اين مقالت نه ګنجد.
(٢)
بر همن است که به طبيعت ربانى خويش عقيده دارد و از وصال نهائى خود با روح عالمى کاملاً مطمئن است مګر اما بودا برعکس پروبلمى را طرح ميکند که پر از تشويش و اضطراب است. پروبلم بودا پروبلم نجات رهائى است، نجات از مهاجرت ارواح و رهايى از سلسله زنجير تناسخ.
دکترين تناسخ يا مهاجرت ارواح در تمام جهان بينى ها و اديان مهم هند نفوذ و تاثير عميق وارد نمود و در اذهان مردم چنان ترس و اضطراب عميق توليد کرد که منجر به يک جنبش عظيم فرار از زندګى و ترک علايق دنيوى شد. طبق اين مفکوره ارواح اسير جهان مادى است و بعد از مرګ جسمى از بند مادى آزاد نمى ګردد. بلکه طبق اعمال نيک و بدى که در دوران زندګى انجام داده است روح فردى يا در جسم انسان عالى تر حلول ميکند و يا در کالبد حيوان دوباره به زندګى آغاز مى نمايد.
سلسلۀ تناسخ و به دنيا آمدن هاى پيهم روح به اشکال مختلف جسمى مانند يک سلسله زنجير بدون انتها جلوه ميکند که نجات و رهائى از آن مشکل و حتى غير ممکن به نظر ميرسد.
و تشويش بزرګ مردم ازين مهاجرت بود و پرابلم عاجل نيز يافتن راه نجات ازين سلسله زنجير بود. بودا خواست راه نجات رابمردم نشان دهد.
در سرود هاى قديم رګ و دا اثرى ازين عقيده نمى ياييم. آرين هاى قديم به سادګى فکر ميکردند که ارواح مردګان را قربانى هاى باز ماندګان ايشان از عذاب نجات داده راه سعادت آسمانى را برويشان مى کشايد. اما او پانيشادها که در طول چندين قرن ترتيب يافته افکار و نظريات و عقايد مختلف مخالف و متناقض را در خود ګنجانيده است، چند جاى به اين نظريه اشاره ميکند[۲۰]. برهمن ها باوجود يکه دکترين ايشان راجع به اصل روح عالمى و وصل بدون قيد و شرط ارواح انفرادى بان بامفکورۀ تناسخ متناقض مى باشد، اين عقيده را براى جلب اذهان عامه مى پذيرد و در جهان بينى خود تناقض اساسى داخل مى نمايند.
نجات روح از سلسله تناسخ به حيث پروبلم عمده و مهم در قلب دکترين هاى جاينزم و بوديزم قرار ميګيرد. چه اين دورۀ تاريخ که در حدود قرن هشتم تا ششتم ق م جريان ميکند، عصريست که در طول آن هزاران هزار فرد از هر طبقۀ اجتماعى از ترس و اضطراب سلسلۀ تناسخ فاميل ها و کسب و پيشه هاى خود را ترک ګفته به اميد نجات از زنجير مهاجرت ارواح زندګى مرتاضى و ترک دنيا را در پيش ميګيرند و در سرزمين پهناور هند ازين طرف به آن طرف آواره و سرګردان مى ګردند.
بودا براى بشريت پيغامى داشت: پيغامى راجع به نجات انسان از درد و رنج از زندګى هاى پيهم، چه پروبلم اساسى که نزدوى مطرح شده بود همين پروبلم درد و رنج، مساله تناسخ و پروبلم نجات از آن بود.وى به مسائل نظرى هيچ توجهى نه نمود، کدام سيستم فکرى را طرح نکرد. و بحث راجع به مجردات و مسائل ماوراء الطبيعى رابيهوده دانست. وى به پيروان خود جدا توصيه کرد: از خود نه پرسيد که آيا عالم باقى است يا فانى، انتها دارد يا لايتنهاهى است، آيا انسان زندګى بعد از مرګ دارد يا نه وغيره وغيره، وقت خود را باين پرسش ها تلف نکنيد و ذهن خود را بيهوده مصروف آن نسازيد. چه مشغوليت با چنين مسائل و مباحثه در آن مورد براى شخصيکه ميخواهد از سلسلۀ تناسخ نجات يا بد کوچکترين فايده اى ندارد. و هم وقتى ازوى سوال شد. چرا چنين است بودا بامثال ذيل جواب داد: اګر تير زهر آلودى در بدن شخصى فرورود، آيا چنين شخص قبل ازينکه به علاج خود بپردازد انتظار ميکشد و از خود مى پرسد که آيا شخص متجاوز برهمن شريفى بود يا سود را اسمش چه بود، بکدام فاميل تعلق داشت، قدش بلند بود يا کوتا، و کمانيکه براى تير اندازى استعمال کرده از چه نوع بود. اګر ذهن خود را با چنين مسائل مشغول سازد بدون شک شخص در اثر زخم تير جان خواهد داد. نجات وى در اين است که هر ملاحظه ديګر را در چنين موقع يک سو ګذاره و فقط بصورت فورى خود را به طبيبى رساند[۲۱].
يعنى بودا پرابلمى طرح ميکند که اهميت حياتى و عملى دارد. به نظر وى ذهنا بايد به طرح چيزى مشغول شود که فائده عملى و فورى براى نجات داشته باشد. و درين زمينه بايد به تجارب حسى اتکاء کرد. از سبيکه فقط مشاهدات ما بناى تجارب حسى وافعيت را به ما مجسم مى نمايد. چيزى را که ما ازرا حواس درک ميکنيم نه بازى است و نه ظوافر فريبنده. و مهم تر از همه وى درين باره شک دارد که موجوديت جهان مادى بايد دلالت به موجوديت يک جهان غير مادى کند. بودا نه تنها موجوديت روح عالمى برهمين ها را رد ميکند بلکه حتى در موجوديت ارواح انفرادى هم شک و ترديدى دارد. و به اساس يک موقف عقلى و منطقى خالص به پيروان خويش چنين توصيه ميکند:
((هر چيزيکه مى شنويد هر چيزى را که از قديم روايت کنند، نبايد پذيرفت، چه همه آنها از نسل ها به نسل ها به ارث ګذاشته است. هر آن چيزيکه شهرت دارد و مردم زيادى از آن حرف زنند نبايد باور کرد، نشايد متيقن شد از جهتى که ګفتار تحريرى از دانشمند زمان باستان ارا ئه شده است. نبايد به حدسيات اعتماد کرد. نه بايد محض به اتکاى اقتدا از آموزګاران و بزرګان خود په چيزى معتقد شد. انها وقتيکه مشاهده و تجربه با عقل سازګار باشد به خير و مفاد هر فرد و همه مردم بیانجامد در آنصورت بايد آنرا قبول کنيم و طبق آن در زندګى عمل نمائيم)). [۲۲]
به نظر بودا همه افراد انسانى دريک چيز با هم مساوى اند و آن چيز عبارت است از درد و رنج. لهذا يګانه مسالۀ عاجلى که بفکر او ايجاب اقدامات عملى مى نمايد همين موجوديت درد و رنج در زندګى است و به اساس همين اصل است که بودا ميګويد: بايديګانه هدف انسان نيز نجات عملى از درد و رنج و از سلسله به دنيا آمدن هاى پيهم باشد. بودا در نتيجه تفکر و تجارب خود به اين چهار حقيقت مهم ميرسد: اول اينکه زندګى درد و رنج است. دوم اينکه درد و رنج علت دارد. سوم اينکه درد و رنج را مى توان از بين برد. چهارم اينکه براى ازين بردن درد و رنج راهى موجود است[۲۳] و راهى راکه بودا نشان ميدهد راهى نجات از درد و رنج زندګى واقعى است، نه راه زندګى و سعادت ماوراى جهان. به نظر بودا هيچ چيزى نمى تواند بدون علت با شد و درد و رنج نيز تابع همين رابطۀ واقعى علت و معلول است. در جهان واقعيت هر چيز به چيز ديګرى مربوطاست و طوريکه خودش ګويت: ((از بر خاستن آن چيز اين چيز برمى خيزد)). و يا: ((وقتى يک چيز ناپديد ګردد و محو شود چيز ديګرى بوجود مى آيد)). [۲۴]
يعنى اين رابطه علت و معلول يک رابطۀ محسوس متقابل است که ميان دو پديده قبلى و بعدى برقرار است. و نتيجۀ تاثير کدام اصل معنوى نيست که در نفس علت در کار باشد. پديده نو تکرار يا ادامه پديده کهن نيست. بلکه تحول نو په کهن تابع قانون عمومى و عينى علت و معلول مى باشد.
بودا ګويد: دانش راجع به مسائل ما و راى جهان نه مهم است و نه مفيد. چيز مهم براى انسان همين است که بداند که زندګى پر از درد و رنج است و مهمتر از آن اين است که بداند که با زندګى مملو از درد و رنج از سببى سر دوچار مى شويم که تصور ميکنيم در آن به خوشى و سعادت نائل خواهيم شد. و همين اراده نا معقول زندګى کردن همين اميد بى اساس سعادت و خوش بختى انسان را از يک سلسله تناسخ به سلسلۀ ديګرى مى کشاند و از يک زندګى پر درد و رنج به زندګى پر غم و الم ديګرى سوق ميدهد.
به درد و رنج وقتى ميتوان خاتمه داد که ارادۀ زندګى کردن کشته شود و اين اميد بى اساس خوشى و سعادت از بين رود. بدين وسيله سلسلۀ زنجير زندګى هاى پيهم درهم خواهد شکست حيات په انجام خواد رسيد و انسان به نيروانا[۲۵] ((يعنى خاموشى اتش اشتياق زندګى کردن و بعبارت ديګر راحت ابدى در حالت نيستى مطلق)) خواهد رسيد.
برهمن فکر ميکرد که زندګى انسان هم خوشى دارد و هم درد و غم. مګر هر دو را بى اهميت و بى ارزش ميدانست. چه کسيکه وحدت با روح عالمى را در نظر داشته باشد طوريکه ما وراى خير و شر قرار ميګيرد مقام خود رانيز مافوق غم و خوشى مى پندارد. برعکس نظر بودا نظر بدبينى مطلق است. زندګى جز غم و درد چيز ديګرى در برندارد. و علت اساسى اين غم و درد عبارت است از آرزوى سعادت در زندګى، اميد و توقع خوشى از حيات.
ابتکار بودا در اين است که وى هم ترک دنيا با رياضت و شکنجه جسمى برهمن ها را تقبيح کرد و هم تمتع در زندګى رانفى نمود. به نظر او ترک دنيا در اعمال و کردار نيست بلکه در قطع علاقه نفسى و روحى است. شخصى که روحش از زنجير علايق دنيوى واقعاً آزاد شده باشد ميتواند ايجابات حياتى رابپذيرد بدون اينکه از ايدال حقيقى خويش انحراف کند. و اين عقيده را بودا از تجربۀ شخصى زندګى خود بدست آورد، چه الهام معرفت حقيقى را هنګامى دريافت که از رنج و شکنجۀ جسمى دست کشيده بود. به ګرسنګى و رياضت خاتمه داده بود.
تازګى جهان بينى بودا در اين است که وى از موجوديت هستى لايتناهى انکار کرد و به اين معنى او را منکر وجود خدا مى دانند. چنانکه ګويد: اګر خدايانى موجود باشد. موجودات از نوع عاليتر خواهند بود. در حاليکه مانند انسانها فانى هستند و بر انسان ها خير و شرى رسانيده نمى توانند و مردم نيز در مقابل ايشان هيچ و جايب و وظايف ندارند. برهمن هاى اولى هم بخدايان توجهى نه داشتند. مګر آرزو نداشتند که عقايد مردم عوام رامتزلزل سازند. ازين جا برهمنیزم با عقايد هندوى پرستش خدايان متعدد آميخت، بودا برعکس مجاهدى بود که خواست با خرافات پرستى مردم عوام پيرو بر همنيزم هندو مبارزه کند.
اهميت و ابتکار بودا در ساحۀ نظرى نيست بلکه در اين است که نفع جهان و زندګى در دکترين او معنى اخلاقى مييابد جنبۀ روحانى بخود ميګيرد. با اين معنى که او حکم ((عدم تشدد[۲۶])) را که خودش ايجاد نکرده بود و از مذهب جينزم ګرفته بود بيشتر توسعه داد و بالاى پرنسيپ ترحم استوار نمود. چه ترحم است که به انسان اجازه نميدهد به زنده جانى آزار رساند با اينهمه دکترين اخلاقى بودا محدود و نامکمل است زيرا اساس نظريۀ او را باز هم پرنسيپ ((عدم فعاليت)) تشکيل ميدهد. چه بودا هرګز توصیه نکرده است که انسان بايد باتمام قوت بکوشد و به همنوع یا زنده جانى کومکى کند. بلکه او فقط توصيه ميکند از اعمال بى رحمانه اجتناب و رزيده شود و اعمال قصدى به اساس ترحم در نظريۀ او ګنجانيده نشده است. از نګاه منطق و از اصل درد و رنج که در تهداب افکار بودا قراردارد چنين بر مى آيد که کومک بايک موجود در سختى و رنج فايده اى ندارد و عمل کاملاً بى معنى است از سبيکه درد و رنج با زندګى همراء است و هر قدر در جزئيات به معالجۀ آن به پردازيم بشکل ديګرى بروز خواهد کرد. انقطاع درد و رنج در انقطاع زندګى است و بس.
جهان بينى برهمن جهان بينى بادارى است. و فقط شخصى متعلق به طبقه اشراف متعلق به کاست برهمن مى تواند راه دانش حقيقى را در پيش ګيرد. برعکس بودا دروازه تعليمات خود را به روى تمام طبقات حتى به طبقۀ سودارا مى کشايد. بودا در يکى از خطابه هاى خود ميګويد: انسان به هر طبقه که متعلق باشد اګر زندګى حقيقى يعنى تزکيه و تصفيه نفس را در پيش ګيرد به کمال ميرسد، چه هر چوبى را که آتش زنيد اګر چوب ناياب و عالى باشد و اګر چوبى از خندق، يک نوع شعلۀ آتش از آن برمى خيزد و درخشندګى و صفاى آن يکسان است. بودا حتى بزنان حق ميدهد در حيات رهبانى داخل شوند.
به نظر را دا کرشنان[۲۷] بودا باوجود نو آورى ها و رفورم ها تمام زندګى به اين فکر بود که وى عقيدۀ قديم آريائى را دوباره زنده ميکند. وى فکر نمى کرد که مؤسس دين و آئين جديد است. ولى در سلسلۀ تعليمات خويش بالاخره سوء ظن هندو هاى بر همن را در مورد خويش بر انګيخت وقتى مقام برادرى معنوى را از مقام ارثى رهبانيت بالاتر دانست لياقت و اهليت فردى را بر اصل و خانواده و تفکر منطقى را بر اقتدار متون مقدس ويدا و کيفيت زندګى اخلاقى را بر تشريفات مذهبى ترجيح داد و دانشمند و حکيم را از خدايان و بدايى بلند تر قرارداد، هندو مذهبان خشمګين و بر افروخته شدند و دريافتند که وى خطريست که نظام اجتماعى و امتيازات طبقاتى ايشانرا تهديد ميکند. و ازين جا بر ضد تعليمات بودا په شدت و جديت به مبارزه پرداختند.
ولى باين همه بودا درين مفکورۀ خويش آنقدر پيش نمى رود و اختلافات طبقاتى رانفى نميکند. بودا از فکر اصلاحات و رفورم هاى اجتماعى خيلى دور است. وى طبقات را بحال خود باقى ميګذارد. نوکر و غلام تنها به اجازه بادار و جوانان به اجازه اولياى خويش در حلقۀ پيروان بودا داخل شده ميتوانند. مردان راهب بالاى زنان راهبه تفوق و امتيازاتى دارند. وى پروبلم اجتماعى را هرګز طرح نميکند بلکه ميخواهد به افراد راه نجات و رهائى انفرادى را نشان دهد.
طوريکه البرت شواتيز ميګويد[۲۸]:
تناقضات و مشکلات مهم افکار بودا درين است که دکترين وى دکترین است متکى به نفى جهان و زندګى که اخلاق را در خود مى پذيرد و از اين سبب اخلاق او به عمل نمى انجامد و ترحم فعالى از آن بر نمى خيزد. بودا انسان را براه نجات رهنمائى ميکند مګر طورى به نظر ميرسد که خودش از نجات همۀ انسانها نا اميد شده باشد. چه اګر کسى يکبار در اشکال حيوانى دوباره به جهان آيد، از اينکه در اشکال حيات حيوانى امکانات شعور و تکامل نفسى موجود نيست، لهذا غير ممکن است چنين موجود باز بشکل انسان حول کند.
اين مشکل دکترين بودا را مذهب بعدى ماهاپانا حل ميکند و راه نجات را سهل ميسازد، به اين معنى که به نظر مذهب ماهايانا هدف نهائى فقط نجات از سلسله تناسخ نيست و ګويد که بودا هرګز نخواسته که هر فرد فقط مشغول نجات شخصى خود شود و به نجات ديګر موجودات توجهى نداشته باشد. ايدآل ماهايانا چنين است که وقتى يک انسان به مراتب عالى روحانيت و به مرحلۀ نجات برسد، عمداً از داخل شدن به مرحلۀ نيروانا صرف نظر ميکند. و بشکل انسان واپس به جهان بر مى ګردد تا براى نجات عالم بشريت خدمت کند. چنين روحانيون مرتبۀ ((بوديس اتوا)) [۲۹] رادارند.
بوديسم ماهايانا با تمام عمق نظر خود چنين ابلاغ ميکند:
((تا وقتيکه موجودات زنده در درد و رنج به سر برند براى کسيکه قلب پرسوز دارد سرور و شادمانى ممکن نيست)). [۳۰]
(٣)
خطابۀ بنارس[۳۱]
اين ګفتار رانختسين خطابۀ ميدانند که بودا بعد از کشف حقايق در پارک غزالان شهر بنارس ايراد کرد و اهميت آن درينست که اساسات دکترين بودا يعنى آن چهار حقيقت برترين و آن راه عالى هشت جهت مشهور در آن طرح ميشود.
ايى رهبانان! کسيکه از دنيا رو مى ګرداند، نبايد دو را افراط و تفريط را در پيش ګيرد. آن دو راه کدامند؟ يکى آن راهيکه متصل است با هوا و هوس و آن راه پستى ودنائت است، غير شرافتمندانه و بيهوده است. و ديګر آن راهيکه متصل است با شکنجه خود و آن راه درد ناک است، غير شرافتمندانه و بيهوده است. تاتهاګاتا[۳۲] وقتى از اين دو راه افراطى اجتناب ورزيد، دانش راه وسط را دريافت. کدام راء وسط؟ آن راهيکه بصيرت دهد و علم بخشد و منتهى شود به آرامش، بينايى، روشنى باطن و نيروانا.
اى رهبانان! کدامست راه وسطى که بصيرت دهد و علم بخشد و منتهى شود به…؟
آن راه عالى است که هشت جهت دارد: نظر راست، نيت راست، ګفتار راست، کردار راست، شيوۀ زندګى راست، تلاش راست، تفکر راست، تمرکز راست. اى رهبانان! راه وسطى که بصيرت دهد و علم بخشد و منتهى شود به آرامش، بينايى، روشنى باطن و نيروانا همين است.
١) واکنون اى رهبانان! اين است حقيقت عالى درد و رنج: بدنيا آمدن دردناک است، پيرى دردناک است، بيمارى دردناک است، مرګ دردناک است، غم و اندوه، آه و ناله، ياس و نا اميدى دردناکند. تماس با چيز نامطلوب دردناک است، محروميت از چيز مطلوب دردناک است.
خلاصه پنج کهنده[۳۳] دردناکند.
٢) واينست اى رهبانان حقيقت عالى علت درد و رنج: تشنګى اى که منجر شود به زندګى دوباره، تشنګى آميخته با لذت و شهوت، تشنګى يافتن لذت در اينجا و آنجا يعنى تشنګى هو او هوس، تشنګى هستى، تشنګى نيستى.
٣) واينست اى رهبانان حقيقت عالى انقطاع درد و رنج: خاتمه دادن بدون بقايا به اين تشنګى، واګذارى، ترک، رهائى و قطع علايق.
٤) واينست اى رهبانان حقيقت عالى راه انقطاع درد: و آن راه عالى است که هشت جهت دارد: نظر راست، نيت راست، ګفتار راست، کردار راست، شيوه زندګى راست، تلاش راست،تفکر راست، تمرکز راست.
***
نيروانا يعنى رهائى و نجات از عالم کون و فساد.(٨٤)
پايدار ترين موجودات چون روشنائى اين چراغ به خموشى ګرائيد.(٨٦)
اين راهب فاقد اميال و هوس به مرحلۀ بقاى صلح و مرتبۀ تغيير ناپذير نيروانا رسيده است.(٩٠)
به آنانيکه در مسير آب قراردارند و مواجه با خطر سيلاب اند و به آنانيکه ماجراى (درد و رنج) پيرى و مردن را متحمل مى شوند، مژده ميدهم که سر انجام بدا نسوى ساحل خواهند رسيد. جائيکه هيچ چيزى موجود نيست، جائيکه هيچ چيزى را نتوان ربود، يعنى محلى که آغاز و انجامى ندارد، محلي که اين جهان و آن جهان رانشناسد. و اين را نيروانا ګويم: يعنى نيستى کامل زندګى و مرګ.(٩١)
درين اثنا مسافريکه سيب هاى سرخ رنګ مى خورد از عاليجناب ساريپوتا چنين پرسيد:
– جناب ساريپوتا! مردم ګويند: نيروانا! نيروانا! اين نيروانا چيست؟
– جناب عالى! آن حالتى که به درد و رنج، به هوا و هوس، به تشتت و پريشانى خاتمه دهد،نير وانا ګويند.
– جناب ساريپوتا! آيا ګذرګاه و راهى وجود دارد که نيروانا را تحقق بخشد؟
– فقط يک راه وجود دارد.
– آن راه کدامست؟
– و آن راه عالى هشت جهت است که به نيروانا رسد و آن عبارت است از نظر راست، نيت راست، ګفتار راست، کردار راست، شيوۀ زندګى راست، تلاش راست، تفکر راست، تمرکز راست.
– جناب ساريپوتا! به راستى که نيکو است اين ګذرګاه و عالى است اين راه تحقق نيروانا! اما واضح است که اشتياق شرط لازمى آنست.(٩٣)
اى رهبانان! آنجا عالمى است که در آن نه طولى وجود دارد و نه عرض… نه حرکت… نه فلک اثير بى انتها… نه ادراک و نه غير ادراک، نه اين جهان و نه آن جهان، نه ماه و نه مهر.
اى رهبانان! من به شما مى ګويم: آنجا نه کون است نه فساد، نه اقامتى است، نه رفتن ها (بسوى مرګ) نه آمدن ها (بزندګى). چه اين خود نه اتکايى دارد، نه باز ګشت هاى دايمى و نه موضوع فکرى. اين خود انجام درد دو رنج است.
اى رهبانان! چيزى هست که تولدنيافته، تغيير ته ديده، آفريده نشده، ترکيب نه پذيرفته.
اى رهبانان! اګر چنين چيز که تولدنيافته، تغيير نديده، آفريده نشده، ترکيب نه پذيرفته، وجود نمى داشت، در آن صورت اينجا هيچ راه بيرون رفتن از آنچه تولديافته، تغيير کرده، ايجاد شده، ترتيب پذيرفته، نمى نواستيم يافت. اما چون چيزى هست که تولدنيافته، تغيير نه کرده، آفريده نشده، ترکيب نه پذيرفته، ازين جهت راه بيرون رفتن را از آنچه تولديافته، تغيير کرده، آفريده شده، ترکيب پذيرفته، ميتوان نشان داد.(٩٥) [۳۴]
عدم روح (ياخودى) [۳۵]
اى رهبانان! تن فاقد جان است. چه اګر تن جان مى داشت اين تن ميتلا به بيمارى نمى شد و آنګاه در مورد تن مى توانستيم چنين ګويم: ((مى خواهم تن من اين طور باشد، مى خواهم تن منن اين طور نباشد)).
ولى اى رهبانان چون تن فاقد جان است، ازين جهت بيمارى بر آن مسلط است و ممکن نيست بګويم:
((مى خواهم تن من اين طور باشد، مى خواهم تن من اينطور نباشد)).
احساس فاقد روح است، چه اګر روح مى داشت…
ادراک فاقد روح است…
مجموعۀ حواس فاقد روح است…
و بالاخر شعور فاقد روح است، چه اګر شعور روح مى داشت… [۳۶]
اى رهبانان! آيا فکر مى کنيد که جسم باقى است يا فانى؟
– اى مولا جسم فانى است.
– آيا فنا ګوار است يا ناګوار و دردناک؟
– اى مولا! ناګوار و درد ناک است.
– آيا پسنديده خواهد بود دربارۀ چيز يکه فانى، دردناک و ناپايدار است بګويم: ((اين از من است، اين منم، اين روح من است)).
– نه اى مولا! پسنديده نيست.
(به همين ترتيب راجع به احساس، ادراک و مجموعۀ حواس و شعور)
– پس اى رهبانان! آنکسيکه حقيقت را دريافته، در مورد هر آنچه که جسم است، ګذشته، آينده يا حال است، هر آنچه که ظاهر و باطن است، بزرګ و کوچک، پست و بلند، نزديک و دور است، ګويد: ((نه اين همه جسم از من است. نه اين منم. نه اين روح از من است)).
(همچنين در مورد احساس، ادراک وغيره)
بدين سان اى رهبانان! مريد خردمند وقتى اين همه را درک کرد از جسم، از احساس ، از ادراک، از مجموعۀ حواس، از شعور متنفر شود. و تنفراز احساس و ادراک او را از بند هوا و هوس آزاد کند. و آزادى از بند هوا و هوس بوى استقلال بخشند. وى دريابد که باز آمدن ها (به دنيا) خاتمه يافته، طريق حيات دينى پيموده شد، آن چيزيکه بايد انجام يابد انجام يافته و ديګر هيچ چيزى (براى وى) در عالم و ماوراى آن وجود ندارد.
پس خوشبخت بايد بود بدون تنفر بين مردم که از همدګر متنفرند. آزاد از تنفر بايد زيست بين کسانيکه از همدګر نفرت کنند.
***
پس خوشبخت بايد بود بدون بيمارى بين مردمي که مبتلا به بيمارى اند، آزاد از بيمارى بايد زيست بين کسانيکه بيمارند.
***
پس خوشبخت بايد بود بدون نګرانى بين مردمي که مشوش و نګرانند. آزاد از نګرانى بايد زيست بين کسانيکه مشوش و نګرانند.
***
فتح و ظفر تنفر و انز جار بار آورد. شکست خوردګان در رنج و الم به سر برند. آناني که از شکست و پيروزى دست کشند، آرامش دست آرند و خوشبخت زندګى کنند.
***
آتشى چون آتش شهوت نتوان يافت. بيمارى دهن، بغض و کينه نتوان ديد. رنجى بزرګتر ازين موجوديت فردى چون نتوان کشيد. خوشبختى بالاتر از آرامش روحى وجود ندارد.
***
صحت زيباترين ارمغان است. قناعت بزرګترين ثروت، اعتماد بهترين رابطه ونيروانا عاليترين سعادت.
***
در جهانيکه چون آتش سوزان است، چطور مى توان خنديد؟ چطور ميتوان شادمان بود؟ اى مردم شما که در تاريکى (جهل) غوطه وريد، چرا در تجسس روشنى بيرون نمى رويد؟
***
کافى است که از استخوان ساخته شده، از ګوشت و خون پوشيده شده و در آن پيرى و مرګ، کبر و غرور اقامت دارند.
***
من در تجسس معمار اين منزل سفر طولانى کردم. و از منازل بيشمار زندګى هاى دوباره عبور نمودم. اما کسى رانيافتم.
***
شب در از آيد به نظر کسيکه شب زنده دار است.
راه در از آيد به نظر شخصيکه خسته و بيمار است.
زنجير هستى دراز آيد به نظر ابلهى که از آئين راستى بى خبر است.
***
ابله با تشويش و اضطراب ګويد: ((اين فرزندان از آن من اند! اين ثروت مال من است)). (درحاليکه) او خودش از آن خود نيست، پس چطور مى تواند فرزندان را از آن خود پندارد؟ چطور ميتواند ثروت را مال خود داند؟
***
ابلهى که خود را ابله داند هوشيار است تا اين حد. ابله حقيقى ابلهى است که خود را هوشيار ګويد.
***
اګر ابلهان همه عمر با خردمندان نشينند حقيقت را در نيابند. چون چمچه ايکه مزۀ شوربا را درک نکند. اګر شخص زبرکى لحظه اى همدم هوشيارى شود. حقيقت را در پايد. چون زبانيکه مزۀ شوربا را درک کند.
***
ابلهان نافهم دشمن خويشتن اند. آوارۀ اين و آن اند و مرتکب اعمال بدى ګردند که سر انجام ثمر تلخ بار آورد.
***
تا زمانيکه کردار بد ثمر بد بار نيارد، ابلهه از آن انتظار عسل دارد. و آنګاه که ثمر تلخ دهد ابلهه به رنج و الم ګرفتار آيد.
…همچنين مفاهيمى چون ((موجود زنده)) و ((من)) فقط اسمايى اند براى پنچ ګروپ اتصال[۳۷]. اما اګر عناصر وجود را جدا مطالعه کنيم، خواهيم ديد که ((موجود زنده)) اى به معنى مطلق بالذات وجود ندارد که اساس تصديق ((من)) را تشکيل دهد. بعبارت ديګر فقط اسم و صورت به معنى مطلق وجود دارد. و چنين ادراک را دانش حقيقت ناميم.
و اګر کسى اين حقيقت را در نيابد و موجود زنده مستقل را واقعيت پندارد، در آن صورت بايد موجود زنده رافتا پذير يا فنا ناپذير داند. اګر فنا ناپذير داند در اعتقاد باطل به بقاى موجودات زنده ګرفتار آيد. و اګر فنا پذير داند در اعتقاد باطل به عدم موجودات زنده ګرفتار آيد. چرا چنين ګويم؟ ازين جهت: طوريکه ماست را سابقه در شير است، همين طور درينجا هيچ چيزى نمى تواند موجود باشد مګر اينکه سوابقى (عللى) از خود داشته باشد.
اګر ګويم: ((موجود زنده باقى است)) درين صورت در نيمه راه مانده و به حقيقت نه رسيده ايم. اګر ګويم: ((موجوده زنده معدوم ميشود)) درين صورت راه زباد پيموده و از حقيقت عبور کرده ايم.
ازين جهت پيشواى مقدس ميګفت:
دو نوع عقيدۀ باطل وجود دارد که هم خدايان را به ګمراهى کشاند و هم انسانها را. يکى آنست که در نيمه راه حقيقت ماند و به حقيقت نرسد و ديګر آنست که راه زياد پيمايد و از حقيقت بګذرد. اما خردمندان به حقيقت پى برند.
اى رهبانان! ماندن در نيمۀ راه و نرسيدن به حقيقت کدام است؟
چنين است که خدايان و انسانها از زندګى حظ برند، از وجود لذت بردارند، از هستى شاد ګردند. ازين وقتى عقيده انجام هستى به ايشان تبليغ شود، ذهن ايشان آنرا استقبال نه کند، آنرا به آغوش باز نه پذيرد، در آن توقف نکند، آنرا نه پسندد.
و این است ماندن در نيمه راه و نرسيدن به حقيقت.
و اکنون اى رهبانان! راه پيمودن زياد و عبور کردن از حقيقت چسان است؟
((چنين است که برخى زندګى را شرم آور يا بند و مملو از رنج و آلام. (درنتيجه) از آن متنفر و منز جر ګردند و فکر عدم را استقبال کنند و ګويند ( نګاه کنيد! کسانى اند که ګويند: با انحلال جسم، آنچه را که خودى و اين مى نمامیم نيز معدوم ګردد، از بين رود و بعد از مرګ باقى نه ماند. اين ګفتار پسنديده است. اين ګفتار زيبا است، و هم حقيقت امر بايد چنين باشد)).
به اين سان برخى راه زياد پيمايد و از حقيقت عبور کند.
و اکنون اى رهبانان! خدمندان چطور به حقيقت پى برند؟
اى رهبانان! در قطار ما شايد راهبى باشد که اشيا را آنطوريکه در واقعيت وجود دارد درک کند، وقتى اشيا را آنطوريکه هستند درک کرد، در آن صورت راه تنفر از اشياء، دل نه بستن به اشياء، راه قطع علايق با اشيا را در پيش ګيرد.
((بدینسان اى رهبانان! خردمندان به حقيقت پى برند)).
چنين شنيدم که وا کچا. آن مرتاض آواره از پيشواى مقس پرسيد:
اى ګوتاما! مساله از چه قرار است؟ آيا ګوتاما فکر ميکند که عالم ابدى است و فقط همين عقيده حق است و ديګر همه عقايد باطل؟
– و اکچا، من چنين نګفته ام و نمى ګويم که عالم ابدى است و فقط همين عقيده حق است و ديګر عقايد باطل.
– آيا ګوناما فکر مى کند که عالم ابدى نيست و فقط همين عقيده حق است و ديګر همه عقايد باطل؟
– نه،واکچا من چنين نګفته ام و نمى ګويم که عالم ابدى نيست و فقط…
– آيا ګوتاما فکر ميکند که عالم متناهى است… جسم و روح يکى است…؟
– آيا پاکان زندګى بعد از مرګ دارند؟ … آيا پاکان هم زندګى بعد از مرګ دارند و هم ندارند و فقط همين عقیده. [۳۸]
– نه وا کچا: من چنين نګفته ام و نمى ګويم… که همين عقيده حق و ديګر همه عقايد باطل اند. اى واکچا نظريۀ راجع به ابديت عالم، جنګلى است بى انتها، بيابانى است بى سر و بى پا، نمايش خانه ايست براى کودکان… و توام است با بدبختى، ويرانى، نا اميدى و جانکندن. همچنين رهنمونى نه کند به بيزارى از دنيا، به نابودى اميال، به قطع علايق، به دانش و حکمت برترين و به نيروانا…
– اى را کچا! اګر ګويم که پاکان بعد از مرګ زندګى کنند و يا بعد از مرګ زندګى نه کنند، اين نظريه جنګلى است بى انتها، بيابانى است بى سرو پا…
چون چنين عيبى در نظريات يافتم، ازين جهت هيچ کدام آنرا نه پذيرفتم.
– ايا ګاتاما درين باره نظرى از خود دارد؟
– اى واکچا! تا ګاتا از داشتن نظريات بى نياز شده است. اما تاګاتا مى داند که ماهيت صورت چسان است چطور پيدا شود و چطور ناپيدا؟ ماهيت احساس چسان است چطور پيدا شود و چطور ناپيدا؟ ماهيت ادراک چسان است چطور پيدا شود و چطور ناپيدا؟ ماهيت استعداد چه سان است… ماهيت شعور چسان است، چطور پيدا شود و چطور ناپيدا؟ روى اين اصل مى ګويم که تا ګاتا به مرتبۀ نجات رسيده است تا حديکه نزد او همه تصورات، تلاش ها و مفاهيم باطل مربوط به خودى يا متکى بر ((من)) از بين رفته، نابود شده، قطع شده، ترک شده… و تا ګاتا از بند همه آن علايق آزاد شده است…
– اى ګوتاما! راهبى که به اين مرحلۀ آزادى ذهنى نايل شود در کجا واپس به دنيا آيد؟
– اى واکچا! اګر ګويم که وى دوباره به دنيا آيد ګفتار ما مطابق به واقعيت نخواهد بود.
– درين صورت آيا وى هم دوباره به دنيا آيد و هم دوباره به دنيا نيايد؟
– ګر چنين ګويم ګفتار ما مطابق به واقعيت نخواهد بود.
– پس وى نه دوباره به دنيا آيد و نه دوباره به دنيا نه آيد؟
– اى واکچا! اګر چنين ګويم ګفتار ما مطابق به واقعيت نخواهد بود.
– اى ګوتاما! پس بګو که درين باره چطور فکر کنم؟ راه خود را بکلى ګم کردم و آن ايمانى که به ګوتاما داشتم از دست دادم.
– اى واکچا! همينقدر کافى است. از تفکر درين مورد نبايد نا اميد شد و نبايد ګمراه ګشت، زيرا اين عقيده عميق است و فهم آن مشکل. عقيده ايست زيبا و عالى و موشګافى هاى استدلال محض راه به سوى آن نکشايد. فقط خردمندان بدان پى برند. و تو که اهل اعتقاد و اهل دبستان ديګرى و به پاى آموزګار ديګرى نشسته اى، براى تو آموختن آن دشوار است و يافتن حقيقت آن مشکل. – اى واکچا اکنون از تو پرسشى چند کنم و آنطوريکه به نظرت پسنديده آيد پاسخ ده. فرض کن آتشى در مقابل تو افروخته شده مى بود. آيا آګاه مى شدى که آتشى در مقابل تو افروخته شده است؟
– اى ګوتاما! اګر آتشى در مقابل من افروخته شده مى بود آګاه مى شدم که آتشى در مقابل من افروخته شده است.
– اى واکچا! فرض کن کمى از تو مى پرسيد: (اين آتشيکه در مقابل تو شعله ور است، مربوط به چيست و از چه بر مى خيزد؟)).
– اى ګوتاما! در جواب مى ګفتيم: ((اين آتشيکه در برابر من شعله ور راست مربوط به مواد سوخت مرکب از چوب و ګياه است و از آن بر مى خيزد)).
– اى واکچا! ولى اګر آتش افروخته شده در مقابل تو خاموش مى شد آيا آګاه مى شدى که آن آتش خاموش شده است؟
– بلى آګاه مى شدم که آن آتش خاموش شده است.
– اما اګر کسى از تو مى پرسيد که آن آتش بکدام سو رفت؟ بطرف مشرق يا بطرف مغرب، بسوى شمال يا بسوى جنوب،به او چه جواب مى ګفتى؟
– اى ګوتاما! چنين سوال مطابق به واقعيت نمى بود و آن آتشيکه از مواد سوخت. مرکب از ګياه و چوب بر می خیزد چون آن مواد خاتمه يابد و با مواد تازه تغذيه نشود مى ګويم آن آتش خاموش شد.
– اى واکچا! واقعيت هم چنين است که ګفتى و اين ګفتار صدق کند در مورد هر آن صورتيکه دلالت کند بر موجوديت يک راهب مقدس، همچنين در باره احساس… ادراک… استعداد… شعور، آنهمه احساس… ادراک… استعداد… آنهمه شعور که دلالت کند به موجوديت يک راهب مقدس همۀ آن ترک ګفته شده و مانند درختى از ريشه بر کنده شده و معدوم شده است و هم در آينده نتواند باز ګردد. و آن راهب مقدس از آنچه صورت ګويند… احساس ګويند… ادراک ګويند… استعداد ګويند… شعور ګويند… آزاد شده و نجات يافته. و آن حالت عميق، بى کران و ناپاياب است مانند اوقيانوس بزرګ. اګر ګويم که دو باره به دنيا آيد، اګر ګويم که واپس به دنيا نه آيد، اګر ګويم که هم باز زنده شود و باز زنده نشود، اګر ګويم که نه دوباره زنده شود و نه دوباره زنده نشود ګفتار ما مطابق به واقعيت نخواهد بود.
از پرسش هاى شاه ميليندا[۳۹]
حقيقت خودى: [۴۰]
درين فرصت شاه ميليندا بد انجائيکه حضرت ناګا سينا نشسته بود نزديک رفت. بوى سلام داد و بعد از احترامات با ادب در پهلوى وى نشست. حضرت ناګا سينا بسلام وى با مهربانى جواب ګفت و شاه ميليندا را از دل و جان ګرويده خود ساخت و شاه ميليندا چنين سوال کرد:
ای مولا!شما را چطور خطاب باید کرد،هم جناب عالی چیست؟شاها! مرا نا ګاسينا نامند، رهبانان هم مسلکم بمن ناګاسينا خطاب مى کنند. اما والدينيکه برکس ناګاسينا يافلان يا فلان نام مى ګذارند فقط يک طريق شمردن است، يک راه سهل نشان دادن است. تنها اسمى است و هيچ کدام فرديت پايدارى يا ((من)) در آن وجود ندارد.
درين فرصت ميليندا تمام يوناکاها (يونانيان) و رهبانان را به شهادت طلبيد و ګفت:
– اين ناګاسينا مى ګويد که هيچ کدام فرديت پايدار و هيچ روحى در اسم او وجود ندارد. آيا اين نظر او را مى توان پذيرفت؟
پس ناګاسينا را مخاطب قرار داد و پرسيد:
– جناب ناګاسينا! اګر موجوديت پايدار و ((من)) در کار نيست. پس آن کيست که به شما رهبانان لباس رهبانيت ميدهد، غذا، بستر و ضروريات براى بيماران آماده ميسازد؟ آن کيست که از چنين اشياى داده شده تمتع بر ميدارد؟ آن کيست که از تعليمات راه راست پيروى ميکند؟ آن کيست که خويشتن را وقف مراقبه ميکند؟ آن کيست که راه عالى معرفت را در پيش ميګيرد و نيروانا را تحقق می بخشد؟ آن کيست که موجوديت زنده را نابود ميکند؟ آن کيست که ګيرد چيزى را که به وى داده نشده است؟ آن کيست که در هوا و هوس زندګى ميکند، دروغ ميګويد مشروبات نشه آور مى نوشد؟ آن کيست که يکى از پنج ګناهى را مرتکب ميشود که درين زندګى ثمر تلخ بار آرد؟ اګر چنين باشد پس نه کردار نيکي وجود دارد نه کردار بد. نه شخص بدعملى وجود دارد و نه عمل قابل ستايش يا نکو هش. و نه نتيجه و ثمر نيک و بدى که ازين اعمال برخيزد. جناب ناګا سينا اګر يکى از شما رهبانان را کسى بقتل رساند، قاتلى وجود نخواهد داشت. و در نتيجه هيچ آموزګار و رهنمايى در مذهب شما نخواهد بود. و تعليمات شما معنى نخواهد داشت. ګفتى که رهبانان هم مسلک ات ترا ناګاسينا خطاب ميکنند. پس اين ناګاسينا چيست مولاى من! تمنا دارم بګو آيا موى سر ناګا سينا است؟
– اى شاه! به تحقيق که چنين نيست.
– آيا موى تن… ناخن… دندان… ګوشت… استخوان… قلب… شش… معده… خون… چربى… روده… ادرار… مغز سر… ناګا سينا است؟
– اى شاه! به تحقيق که چنين نيست.
– اى مولا! پس صورت خارجى (Rupa) ناګاسينا است؟ يا حواس (Vedana) يا افکار (Sanna) يا عناصر ترکيب دهندۀ شخصيت (Samkhara) يا شعور (Vinnana) ناګا سينا است؟
و بر هر يک ازين پرسش وى جواب منفى داد.
– اى مولا! پس آيا چيزى ماوراى صورت، احساس، ادراک، استعداد و شعور موجود است که ناګا سينا نامند؟
– اى شاه! به تحقيق که چنين نيست.
– اى مولا! باوجود همه اين پرسش ها من نتوانستم ناګا سينايى دريابم. راستى که ناګاسينا فقط يک صورت تهى است. پس اين ناګاسينا که در مقابل خود مى بينم کيست؟ جناب عالى، حرف دروغى اظهار فرموده ايد. سپس حضرت ناګاسينا به شاه ميليندا چنين ګفت:
– شاها! جناب نجيب زادۀ که در ناز و نعمت پرورده شده ايد اګر در اين هواى خشک نيمه روز بر زمين سوزان ريګى مى ګذشتيد و بر پارچه هاى درشت سنګ و سنګ چل قدم مى ګذاشتيد پاهاى شما به درد مى آمد، تن تان خسته مى شد، روح تان افسرده مى ګرديد و رنج جسمى احساس مى کرديد، بګوئيد! اينجا پياده آمده ايد يا سوار؟
– اى مولا پياده نيامده ام، بلکه توسط عراده آمده ام.
– اګر توسط عراده امده ايد بګوييد عراده يعنى چه؟ آيا چرخ ها يا ميل… يا تنه يا بوغ… يالجام… يا تازيانه يا… عراده است؟
– اى مولا په تحقيق که چنين نيست.
– آيا همه اين اجزاء مجموعاً عراده است؟
– نه به تحقيق که چنين نيست.
– آيا چيزى ماوراى اين همه وجود دارد که مى توان عراده ناميد؟
– نه به تحقيق که چنين نيست.
– شاها! باوجود اين همه پرسش ها من نتوانستم عراده اى را در يابم. راستى که اين عراده فقط يک صورت تهى است. پس آن عراده اى که شما را تا اينجا آورده کجا است؟ شما کلمات دروغ اظهار فرموديد عراده اى وجود ندارد. اما شما که پادشاه مقتدر تمام سرزمين هند مى باشيد از ترس چه کسى نتوانستيد که راست بګوئيد؟
پس يونانيان و رهبانان را به شهادت طلبيد و ګفت:
– شاه ميليندا که اينجا حضور دارند ګفتند توسط عراده اى آمده است اما وقتى از ايشان راجع به عراده پرسيد ګفته نتوانستند عراده کدام است. آيا مى توان ګفتار او را تصديق کرد؟
با شنيدن اين ګفتار آن پنج صد يونانى از حضرت ناګاسينا باکف زدنها تمجيد کردند. و به شاه ميليندا ګفتند:
– شاها! اکنون اګر جوابى داريد بګوئيد!
– شاه ميليندا به ناګا سينا چنين ګفت:
– حضرت ناګاسينا! من دروغ نمى ګويم. کلمه ((عراده)) فقط طريق سهل شمردن آن همه اجزا است، تنها راه آسان جواب دادن است، اسمى براى چرخ ها ميل تنه وغيره است.
– بسيار عالى! اى شاه معنى حقيقى کلمۀ ((عراده)) را دريافتى. و همين در مورد آنچه از من پرسيدى نيز صدق کند کلمۀ ناګا سينا فقط طريق سهل شمردن، راه آسان نشان دادن موى سر، موى تن، مغز سر، صورت، احساس، ادراک، استعداد و شعور است. و به معنى مطلق هيچ موجوديت فردى مستقل، هيچ ((من)) رانتوان يافت.
عقيده و ايمان[۴۱]
شاه ميليندا پرسيد:
– جناب ناګاسينا! علايم مميزه ايمان کدامند؟
– اى شاه! آرامش و اشتياق.
– آرامش چطور علامه مميزه ايمان شده ميتواند؟
– اى شاه! چون ايمان از دل برخيزد پنج مانع را در هم شکند: شهوت، منافقت، کاهلى ذهنى، غرور معنوى و شک. و آن دلى که اين موانع را از ميان بردارد، در صفا و آرامش و راحت به سربرد.
– …………………
– …………………
و اشتياق چطور علامه مميزه ايمان باشد؟
اى شاه! تارک دنيا دريابد که دلهاى ديګران چطور به آزادی قائل شده، بوى اشتياق دست دهد تا آن ثمرى را بر چيند که در منزل اول يادوم يا سوم راه عالى بدست مى آيد… بدين سان وى تلاش کند که برسد بد انچه که هنوز بدان نرسيده، آنچه را درک کند که هنوز آن را احساس نه کرده، آنچه را تحقق بخشد که هنوز واقعيت نه پذيرفته است.
– ……………
– …………… [۴۲]
شاه ميليندا پرسيد:
– حضرت ناګاسينا! بګو علايم مميزه استدلال و معرفت (حکمت) کدام اند؟
– اى شاه! خصوصيت استدلال فهميدن است و خصوصيت معرفت از بيخ بريدن.
– بګو چطور فهميدن خصوصيت استدلال است و از بيخ بريدن خصوصيت حکمت و معرفت؟
مثالى برګو!
– آيا به خاطر دارى زارعان چطور جو درو کنند؟
– بلى به خاطر دارم.
– پس جو را چطور درو مى کنند؟
– بادست چپ ساقۀ جو را مى ګيرند و در دست راست خود داسى دارند. و توسط آن بته هاى جورا مى برند.
– اى شاه! تارک دنيا تيز چنين عملى را انجام مى دهد. توسط عقل و استدلال ذهن خود را بر مى ګيرند و توسط حکمت و معرفت آنرا با نارسایى هاى آن از يکسره مى برد. بدين سان فهميدن خصوصيت استدلال است و از بيخ بريدن خصوصيت معرفت.
– آفرين ناګاسينا. [۴۳]
[۱] -: آثار بودائى که راجع به زندګى پيشوا چيزى ګويند تقريباً دو صد سال بعد از واقعات اصلى بوجود آمده اند. ازين جهت حکايات و افسانه هاى دو راز واقعيت در آن راه يافته. مهمترين منبع راجع به شرح حال بودا و از ديکترين همه به عصر خود بودا عبارت است از مجموعۀ سوتاها (Sutta) و درين مجموعه بخشى است بنام ((بيمارى بزرګ)) که مردن بودا را به تفصيل بيان ميکند. ترجمه از بان پالى توسط: T.W. Rhys Davidas
Buddhist Suttas in: Sacred Books of the East. Vol. XI, The Book of the great Decease. (Maha-Parinibbana-sutta). Motilal Banarsidas. Delhi-Patna 1965.
[۲] -: Max Mueller – the six ystems of Indian philosophy. The chowkha-Sanscrit studies. Vol. XVI.
[۳] -: از Budh يعنى بيدار شدن.
[۴] -: Siddhar ta به معنى ((آنکه به هدف خود رسيده)).
[۵] -: Radhakrishnan. Indian Philsophy. Vol. I, P.348.
[۶] -: Arya-satya
[۷] -: رک. بخش سوم اين مقالت: موعظۀ بنارس.
[۸] -: تاريخ وفات در حدود ٤٨٣ ق م.
[۹] -: Maha-Parinibbuna-sutta. P.P. 112-114.
[۱۰] -: اثر ذکر دشه رادها کرشنان، ص ٣٤٣.
[۱۱] -: به روايت ديګر يک بخش از خطبه هاى بودا در قرن سوم قبل ميلاد و حتى قبل از آن ثبت شده بود.
- Schweitzer les grands penseurs de l’lnde: Paris – Payot. 1967. P.72.
[۱۲] -: Milindapanga. T.W. Rhys Davids ترجمه از زبان پالى توسط:
“The Questions of King Milinda”. ۲ Vol.
In: Sacred Books of East. Vol. XXXV-VI, Edited by F. Max Muller.
[۱۳] -: اثر فوق الذکر را دا کرشنان – بخش بودا.
[۱۴] -: Yonakas يعنى يونانى ها به زبان پالى.
[۱۵] -: Sagala يا Cakala يعنى سيال کوت و همان او تيمديا.
(Eu theydemia) يونانى است. شاهان سلسله اوتيديموس (Euthydemu) که در باکتريا و نواحى جنوب هندوکش سلطنت کرده اند عبارتند از ديمتريوس (Demetrius) پانتا ليون (Pantaleon) و اګارنوکاس (Agathodes).
[۱۶] -: I.J. Parson. The successors of Al-exander the Great in: The Cambridge History of India 1935. Vol.I, P.549.
[۱۷] -: “Questions of Kind Milinda”. Book III. 7. 3. P.127
[۱۸] -: The Cambridge History of India (بخش قبل الذکر).
[۱۹] -: اثر ذکر شده راداکرشنان، ص ٣٤٦.
[۲۰] -: Upanishads: ((٢)) اپنکهت کوکهيتکى، ادهياى اول، بند؟
((سرکبر)): ترجمه داراشکوه از متن سانسکرت بامقدمه و تصحيح و حواشى دکتر تارا چند و جلالى نائينى چاپ تابان، ص ٢٧٧.
[۲۱] -: Albert Schweitzer. Les grands penseurs de I’lnde. P.76.
[۲۲] -: K. Damdaran. Indian thought (A critical survey), Asia Publishing House. New Delhi. 1967. P.117. of. Kalama suta: Anguthara Nik phy. Vol.I. p.862.
[۲۳] -: Radhakrishnan: Indian philosophy, vol.I. p.862.
[۲۴] -: K. Damodaran.
[۲۵] -: Nirvana يعنى ((خاموشى (آتش) اتقاء)) اين مفهوم قبل از بودا هم مورد استعمال داشت. در دبستانهاى سامکيا و جاينيزم به معنى راحت ابدى روح است. برهمين ها آنرا به معنى انجذاب و اتصال روح فردى در روح عالمى استعمال کردند. به نظر بودا حالت نيستى مطلق است و عقيده دارد که شناسايى دقيق نيروانا نه ممکن است و نه مفيد.
رک – در همين مقالت: ګفتار بودا: بخش نيروانا.
[۲۶] -: Ahimsa يا حکم عدم تشدد در هند از زمانه هاى قديم موجود بود. مذهب جاينزم براى بار نخست آنرا بشکل يک قاعدۀ زنندګى در آورد. و يکى از پنج فضيلت عمده بشمار رفت. فضايل پنجګانه جاينزم عبارتنداز: (١) عدم تشدد، (٢) راست ګويى، (٣) درزدى نکردن، (٤) پاک دامنى، (٥) قطع علاقه با اشياى دنيو. طبق حکم عدم تشدد پيروان جين از هر نوع قربانى استعمال ګوشت شکار پرهيز ميکنند، بر روى زمين به احتياط قدم بر مى دارند تا حشرات را زيرپا نکنند. بعضى از پيروان آن به اندازۀ مبالغه ميکنند که دهن و بينى خود را باتکۀ مى پوشانند تا حشرات کوچک راهنګام تنفس نه بلعند. چون توسط کشت و کار در زمين به زنده جانان اذتي مى رسد پيروان اين مذهب دهقانى و زراعت رانمى پسندند ازين جهت پيروان جين بيشتر به پيشۀ تجارت مى پردازند.
[۲۷] -: اثر قبل الذکر، جلد اول، ص ٦٩٣.
[۲۸] -: البرت شواتيز اثر قبل الذکر بحث بوديسم.
[۲۹] -: Buddhisattva يا کانديد مقام بودا.
[۳۰] -: A. Schweitzer، اثر ذکر شده فصل راجع به بوديزم.
[۳۱] -: ګفتار هاى بودا درين بخش از متونى که مربوط به دبستان هينايانا دانسته ميشود اقتباس شده است يعنى ګفتار هاى خود بودا يا خيلى نزديک به تفکر وى. رک:
Dhamma-kakka-ppavattana-sutta ((اساسات قلمرو راستى)).
- Rhys Dabids. Buddhist Sutta. Sacred Books of the East. Vol.XI. pp. 146-150.
[۳۲] -: Tathagata يکى از اسماى بودا به معنى ((آن کسيکه چنين آمد)).
[۳۳] -: پنج Khandas يعنى ګروپ و مجموعه و عبارتند از صورت احساس ادراک (تمايلاتى ارادى) تاثر و شعور.
A Source Book in Indian Philosophie. Edited by: S. Radhakrisnan and Ch. A. Moore. Princeton 1867. Pp. 274-275.
[۳۴] -: اين مطالب مربوط به نيروانا ګرفته شده از: Im Zeichen Buddhas. Buddhistische Texte.
Herausgegeben Und Engeleitesvon E. Conze.
Fischer Buecherei. Frankfurt. 1957 Nirvana. SS. 84-93.
(شماره ها مربوط به پراګراف هاى متن المانى است).
[۳۵] -: Samyutta-nikaya. In: A Sources Book. Pp. 280-281.
[۳۶] -: عين مطالبى که در مورد تن ګفته شد در مورد هريکى از مفاهيم (احساس، ادراک، مجموعه حواس و شعور) تکرار ميشود.
[۳۷] -: يعنى پنج کهنده Khundas که عبارتند از صورت، احساس، ادراک (تمايلات ادارى) تاثر و شمو.
[۳۸] -: در مورد هر مفهوم سوال و جواب به عين کلمات تکرار مى شود.
[۳۹] -: Milindapapaha. The Questions of King Milinda. Translated from Pali, T.W. Rhys Davids in: Sacred Books of the East. Edited by: F.Maz Muller. Vol.XXXV – ۱۹۶۵٫
[۴۰] -: اثر فوق الذکر ص ٤٠ – ٤٥ (عنوان ها از مترجم درى).
[۴۱] -: اثر فوق الذکر، ص ٥٤ (عنوان از مترجم درى).
[۴۲] -: در مورد هر دو مفهوم: آرامش اشتياق ميليندا مى پرسد:
جناب ناګاسينا مثالى برګو!
و در جواب ناګا سينا مثالى به تفصيل بيان مى کند که از سبب درازى آن در اينجا حذف شد.
[۴۳] -: اثر فوق الذکر، ص ٥١.
تبصره زیاته کړئ